پیوند ها
تبادل لینک هوشمند
دیگر موارد
آمار وب سایت:
آمار وب سایت
آمار مطالب کل مطالب : 97کل نظرات : 4 آمار کاربران افراد آنلاین : 1تعداد اعضا : 0 کاربران آنلاین آمار بازدید بازدید امروز : 3باردید دیروز : 58 بازدید هفته : 61 بازدید ماه : 80 بازدید سال : 2854 بازدید کلی : 65242 |
نوشته شده به دست محمدرضا
کلاسمون خیلی شلوغ بود. بین صندلیهای کلاس تا ته کلاس صندلی تک نفره آهنی خیلی داغون هم چیده میشد. دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در میآورد و درس هر جلسه را جدا میکرد و پای تخته میرفت. گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن میکرد. مینوشت و توضیح میداد و جلو میرفت. گرم درس گفتن میشد تا اینکه چندبار نزدیک بود...
1- سال 1383 همراه ایشان به سفر حج مشرف شدم این سفر بهترین هدیهی معنوی از سوی همسرم بود؛ چرا كه ماجرا و فلسفهی تمام اعمال حج را به صورت لذتبخشی برای من بازگو میكرد و این، بهترین لحظات عمرم بود .همسرم در صفا و مروه به من میگفت: خودت را بگذار جای هاجر و ببین چه حسی داری. یا در رمی جمرات میگفت: فرض كن جای حضرت ابراهیم(ع) بودی و میخواستی فرزندت را ببری به قتلگاه. آنوقت شیطان وسوسهات میكرد. (همسر شهید علیمحمدی) متن کامل این خاطرات رو در ادامه ی مطلب می توانید بخوانید/ تعداد بازدید از این مطلب: 165
موضوعات مرتبط:
خاطرات ,
,
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::. |
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
مطالب پر بازدید
مطالب تصادفی
نویسندگان
آخرین مطالب
|